گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
آرزومند توام، بنمای روی خویش را ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را
جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
خوبرو را خوی بد لایق نباشد، جان من همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
چون به کویت خاک گشتم پایمالکم ساختی پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
مردهام، عیسیدمی خواهم، که یابم زندگی همره باد صبا بفرست بوی خویش را
بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن ولی هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را
شعر از هلالی جغتایی
+ نوشته شده در جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶ ساعت 22:15 توسط بیراهه ای در آفتاب
|