ما آزمودهایم در این شهر بَخت خویش
ما آزمودهایم در این شهر بَخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و، آه میکشم آتش زدم چو گُل، به تن لَخت لَخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود گُل گوش پهن کرده زِ شاخ درخت خویش
کِای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تُند روی نشیند زِ بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد؟ بگذر ز عهد سُست و سخنهای سَخت خویش
وقت است کز فراق تو وَز سوزِ اندرون آتش درافکنم به همه رَخت و پَخت خویش
ای حافظ اَر مراد مُیسر شدی مدام جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
شعر از حافظ
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶ ساعت 20:5 توسط بیراهه ای در آفتاب
|
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ