ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران 
بیداری ستاره در چشم جویباران 

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل 
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران 

بازا که در هوایت خاموشیِ جنونم 
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران 

ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز 
کاین گونه فرصت از کَف، دادند بی شماران 

گفتی : به روزگاران مِهری نشسته گفتم 
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران 

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز 
زین عاشق پشیمان سر خیل شرمساران 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند 
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران 

وین نغمه ی محبت، بعد از من و تو ماند 
تا در زمانه باقی ست، آواز باد و باران 

 
شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی