شکست
صدایش بین خنده ها و همهمه هایت گم شد
من ماندم و بی کسی شیشه ها
و سیگاری که بر لبم خاکستر شد و دودش مانند حرف هایت به هوا رفت
راستی ...
خبرت دهم روزی که آمدی تنها بودم
نه شوق پروازم بود نه ترس سقوطم
وقتی آمدی جانم شکوفه زد در بهار چشمانت
دستم را که گرفتی دلم هوای سفر کرد
کوله بارم را بستم از نور و صداقت
مسیر مشخص بود
می دانستم راهی که شروعش تو باشی
پایانش خداست...
نه از راه می ترسیدم نه از راهبر
فقط امیدم تو بودی و خدا
آفتاب زندگی از مغرب دلم طلوع کرد و روزگارم منور شد
تمام جاده ها کوتاه شدند و خستگی بهانه ای برای رسیدن
شب ها با آنکه ساز جدایی می زد
و ترانه می سرود برای دلتنگی
با چشمانم بدرقه ی راهت می شدم
و آرزوی روشنی ی چراغ کوچه تا مسیر رودخانه در ذهنم موج می زد
تمام آفاق بوی بیتابی دلت را می داد
و دلتنگی ات بهانه ای برای صبح دیدار
گریه های شبانه ات اعتباری برای دوست داشتنم و بهانه ای برای از جان گذشتنم
حالا که رفته ای تنها تر شده ام
تمام این شهر حتی آسمان و زمینش جاده ها شب ها شیشه ها به رویم رو گرفته اند
نفس هایم به شماره افتاد
از سکینه خواستم دعایم کند
دلم هوای بابا حسین کرد...
نمی دانی حیرانم
مانند گم کرده ای به این سو و آن سو میروم
نمی توانم جایی بنشینم که آنجا بسیار یاد تو بوده ام و با تو سخن گفته ام
نفس...
حرف دلم بسیار است و صفحه های روزگارم اندک
جان تو جان خاطراتمان
تو را قسم به دماوند بر سر عهد و پیمانمان بمان تا طلوع دوباره ی زندگی
آرزویم همه خوشحالی توست...
حسرت ۹۲/۳/۱۱
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ