از کودکی‌ خار می‌جوم
پس چه هنگام گل می‌روید
از خونم
دوست من ای تن پوش نورانی
آیا هیچ دیده‌ای
عاشقی را درخانه سالمندان
نشسته بر صندلی
در چشمانش رعد و برق
و در روزهای باقیمانده‌اش باران یک ریز ببارد؟
باور کن صداقت فقط در قصه‌هاست
و قصه‌های قدیمی
افسانه‌ای بیش نیستند
فانوس در جویبار است و ماهی در خواب
و شب از صدف خود بیرون می‌پرد.

 

شعر از جوزف دعبول