کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آهِ افسوس و سرشکِ گرم و داغِ حسرت است

آنچه از عمرِ سبک‌رفتار می‌ماند به جا

نیست غیر از رشتهٔ طول اَمَل چون عنکبوت

آنچه از ما بر در و دیوار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گل‌چین ز گلشن خار می‌ماند به جا

رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است

خار خاری در دل از گلزار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

پیش این سیلاب کِی دیوار می‌ماند به جا؟

غافل است آن‌ کز حیات رفته می‌جوید اثر

نقش پا کِی زان سبک‌رفتار می‌ماند به جا؟

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش، کز او آثار می‌ماند به جا

زنگِ افسوسی به دستِ خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردارِ ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

ظالمان را مهلت از مظلوم، چرخ افزون دهد

بیشتر از مور اینجا مار می‌ماند به جا

سینهٔ ناصاف در میخانه نتوان یافتن

نیست هر جا صیقلی، زنگار می‌ماند به جا

می‌کِشد حرف از لبِ ساغر میِ پُر زور عشق

در دل عاشق کجا اسرار می‌ماند به جا؟

عیشِ شیرین را بوَد در چاشنی صد چشمِ شور

برگ، صائب! بیشتر از بار می‌ماند به جا

شعر از صائب تبریزی

طول اَمَل:کنایه از حرص دنیاست
گلشن:
باغ، حدیقه، گلزار، گلستان، لالهزار
عاریت:آنچه به شرط برگرداندن گرفته یا داده می‌شود


جوانی

هر کجا حرف لب آن یار جانی می‌رود
رنگ از روی شراب ارغوانی می‌رود

تا جوانی نو بهار زندگانی خرّم است
چون جوانی رفت آب زندگانی می‌رود

منزلت دورست و فرصت وحشی و ره هولناک
زود باش ای خضر، عمر جاودانی می‌رود

عهد طفلی رفت و ایّام جوانی هم گذشت
پیری اینک سر به دنبال جوانی می‌رود

با سمند جذبه باشد آشنا مهمیز شوق
بوی یوسف پیش پیش کاروانی می‌رود

تکیه بر زور توانایی مکن در راه عشق
پا به پیش اینجا به زور ناتوانی می‌رود

غافلی فیّاض سخت از بی‌وفایی‌های عمر
خفته‌ای و روزگارت در امانی می‌رود

شعر از فیاض لاهیجی

غره به عمری

گر غره به عمری به تبی برخیزد
وین روز جوانی به شبی برخیزد

بیداد مکن که مردم آزاری تو
در زیر لبی به یا ربی برخیزد

شعر از ابو سعید ابوالخیر

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

یار و همسر نگرفتم کـه گرو بود ســرم     تو  شدی  مادر  و من با همه پیری  پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز    من  بیچاره  همان  عاشق خونین  جگـــرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جــام    جرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی    هوس عشق و جوانیست به  پیرانه  سـرم

پدرت گوهر خـود تا به زر و سیم فروخت    پدر  عشــــق  بســـوزد  کـه  در آمد  پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر    عجبا  هیچ  نیرزید  که  بی  سیــم  و  زرم

هنرم  کاش  گره  بند  زر  و  سیمم  بود    که  به  بـــازار  تو  کاری  نگشود  از  هنــرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شـهر    من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنــم عهد قدیــم    گاهی  از  کوچه  معشوقه  خود  می گذرم

تو  از  آن  دگری  رو  که  مرا  یاد  تو  بس    خود تو دانی که من  از  کان  جهانی  دگرم

از شکار دگــران چشـم و دلی دارم سیر    شیـــرم  و  جوی  شغالان  نبــود  آبخــورم

خون دل موج زند در جگــرم چون یاقــوت    شهریـــارا  چه  کنــــم  لعلم  و  والا  گهرم

 

شهریار