اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که:
وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود
و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پُرِ مروارید.
هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندمِ بریان است،
باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است!

در بیابان خشک و ریگِ رَوان   تشنه را دَر دهان چه دُر چه صدف

مرد بی توشه کاوفتاد از پای   بر کمربند او چه زَر چه خَزَف

 

حکایت از گلستان سعدی باب سوم در فضیلت قناعت

خزف: خرمهره