گيسوانم را مثلِ ریرا بباف!
حالم خوب است
هنوز خواب میبينم
ابری میآيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه میکند.
تابستان که بيايد
نمیدانم چندساله میشوم
اما صدای غريبی
مرتب میگويدم:
پس تو کی خواهی مُرد!؟
ریرا ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقابها هرگز نمیميرند
مهم نيست
تو که آن بيدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همين امروز غروب
برايش دو شعر تازه از "نيما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گيسوانم را مثلِ ریرا بباف
هنوز خواب میبينم
ابری میآيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه میکند.
تابستان که بيايد
نمیدانم چندساله میشوم
اما صدای غريبی
مرتب میگويدم:
پس تو کی خواهی مُرد!؟
ریرا ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقابها هرگز نمیميرند
مهم نيست
تو که آن بيدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همين امروز غروب
برايش دو شعر تازه از "نيما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گيسوانم را مثلِ ریرا بباف
شعر از سيد على صالحى
+ نوشته شده در دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶ ساعت 16:59 توسط بیراهه ای در آفتاب
|
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ