مى‌دانيد چى توى يك رابطه بد است؟

مى‌دانيد چى توى يك رابطه بد است؟ تمام شدنِ آن. مى‌دانيد اما چى فاجعه است؟ تمام شدنِ رابطه بدون تمام كردن‌اش. رها كردنش در بلاتكليفى. «حالا بگذار ببينيم چى مى‌شود» خب، چى مى‌شود؟ هيچ، جز پوسيدگى و ويرانى.

چيزى دردناك‌تر از اميد وجود ندارد. اميد مى‌تواند برگ خشكى را در ميانه‌ى زمستان و بهار، تا ابد بلاتكليف بگذارد. جورى كه نه خشك شود و فروريزد و در انتظار جوانه‌ى بهارش باشد، نه بتواند خون تازه را در رگ‌برگ‌هايش بگرداند و به زندگى بازگردد.

اگر رابطه يك نقطه‌ى شروع دارد - كه دارد - و آغازش يك اتفاقِ فعال است كه بايد بابتش وقت و انرژى صرف كرد - كه هست - پايانش هم يك فرايند است كه نمى‌شود منفعل و«بگذار بگذرد»ى از آن گذشت. به حرمتِ عمرى كه پاى رابطه رفته، بايد درايت به خرج داد و وقت و انرژى صرف كرد براى پايانش. رابطه‌اى كه قرار است تمام شود، آخرش نقطه مى‌خواهد، وگرنه سر سطرى هم در كار نخواهد بود .

 

حسین وحدانی

از کی، کلمات اینقدر خالی از معنا شدند؟

و بیش از هر کلمه ای،

باید از همیشه ها و هرگزها و هیچوقت ها و هیچ کجاها پرهیز کرد.

از این "همیشه با تو می مانم"ها و "هرگز ترکت نمی کنم"ها

که "های" آغازشان با دو چشم حیران و متعجب به آدمهایی می نگرد که

مقید به زمان و مکان اند،

اما فراتر از زمان و مکان، وعده می دهند و باور و اعتماد را به سخره می گیرند.

گاهی از خودمان می پرسیم: "از کی، کلمات اینقدر خالی از معنا شدند؟

از کی شروع کردیم به سخن گفتن با زبانی که می دانستیم،

اما نمی فهمیدیم؟"

 

حسین وحدانی