چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را؟
مرا بازیچهی خود ساخت، چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد، چون دریا که موسی را
فراموشش نخواهم کرد، چون دریا که موسی را
نسیم مست وقتی بوی گُل میداد حس کردم
که این دیوانه پرپر میکند یک روز گلها را!
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ میخوانند نیرنگ زلیخا را!
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را؟
نمیدانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی میکند چشمانش آهوهای صحرا را!
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
شعر از فاضل نظری
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۶ ساعت 14:19 توسط بیراهه ای در آفتاب
|
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ