رنج فراق هست و امید وصال نیست
فردا اگر بدونِ تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شبِ من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امیدِ وصال نیست
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار دردِ دل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خونِ دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
فرقی نمی کند شبِ من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امیدِ وصال نیست
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار دردِ دل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خونِ دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
شعر از فاضل نظری
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت 18:58 توسط بیراهه ای در آفتاب
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ