شب بخیر غارتگر شب های بی مهتاب من

شب بخیر غارتگر شب های بی مهتاب من
مِنتی بر دل گذار امشب بیا در خواب من

شب بخیر ای آسمان پرستاره، ماه من
همچو نیلوفر شدی در دیده ی گِرداب من

بی تو میمیرد دلم رحمی به حال زار من
گر چه ویرانست این گلخانه ي گرداب من

مهربانم، غرق بارانم مرا ابری نکن
خوب میدانم دلم ،مستت شده بی تاب من

باز شب آمد، من و تنهایی و یاد لبت
شب بخیر غارتگر شب های بی مهتاب من

 

شعر از هوشنگ ابتهاج

زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند

زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند

شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند

ابر بي باران اندوهم

خار خشک سينه ي کوهم

سالها رفته است کز هر آرزو خاليست آغوشم

نغمه پرداز جمال و عشق بودم... آه...

حاليا خاموش خاموشم

ياد از خاطر فراموشم

روز چون گل مي شکوفد بر فراز کوه

عصر پرپر مي شود اين نو شکفته در سکوت دشت

روزها اين گونه پرپر گشت

لحظه هاي بي شکيب عمر

چون پرستوهاي بي آرام در پرواز

رهروان را چشم حسرت باز

اينک اينجا شعر و ساز و باده آماده است

من که جام هستي ام از اشک لبريز است

مي پرسم:

با فريب شعر بايد زندگي را رنگ ديگر داد ؟

در نواي ساز بايد ناله هاي روح را گم کرد ؟

ناله ي من مي تراود از در و ديوار

آسمان اما سرا پا گوش و خاموش است

همزباني نيست تا گويم به زاري: اي دريغ

جام من خالي شدست از شعر ناب

ساز من فريادهاي بي جواب

روز چون گل مي شکوفد بر فراز کوه

روشنايي مي رود در آسمان بالا

اما من...

هم چنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب

هم چنان پژمرده در پهناي اين مرداب

هم چنان لبريز از اندوه مي پرسم:

جام اگر بشکست ؟

ساز اگر بشکست؟

شعر اگر ديگر به دل ننشست ؟

 


شعر از فريدون مشيري