برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد

ای آشنای من!

برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد

تا پر کنیم جام تهی از شراب را

وز خوشه های روشن انگورهای سبز

در خم بیفشریم می آفتاب را

برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد

تا چون شکوفه های پرافشان سیب ها

گلبرگ لب به بوسه خورشید وا کنیم

وآنگه چو باد صبح

در عطر پونه های بهاری شنا کنیم

برخیز و بازگرد

با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ

از دور، از دهانۀ دهلیز تاک ها

چون باد خوش غبار برانگیز و بازگرد

یک صبح خنده رو

وقتی که با بهار گل افشان فرا رسی

در باز کن، به کلبه خاموش من بیا

بگذار تا نسیم که در جستجوی تست

از هر که در ره است ، بپرسد نشانه ات

آنگاه با هزار هوس ، با هزار ناز

برچین دو زلف خویش

آغاز رقص کن

بگذار به خنده فرود آید آفتاب

بر صبح شانه هایت

ای آشنای من!

برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد

تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند

بر شاخه لبان تو، مرغان بوسه ها

لب بر لبم نهی

تا با نشاط خویش مرا آشنا گنی

تا با امید خویش مرا آشتی دهی


شعر از نادر نادرپور

تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد 

نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت 

خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست 

هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان می جست 

زهی خیال که دستی در آن کمر می زد

دریچه ای به تماشای باغ وا می شد 

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد

تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم 

که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد

 

شعر از هوشنگ ابتهاج

دِگر آن شبست امشب که زِ پِی سحر ندارد

     دِگر آن شبست امشب که زِ پِی سحر ندارد    من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

     من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم    که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد

    همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم    چه کنم که نخل حِرمان به از این ثمر ندارد

       زِ لبی چُنان که بارد شکرش ز شکرستان    همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

            به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده    به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

    بُکش و بسوز و بگذر مَنِگر به این که عاشق    بجز این که مهر ورزد گُنهی دگر ندارد

مِی وصل نیست وحشی به خُمار هجر خو کن    که شراب نا امیدی غم درد سر ندارد

 

شعر از وحشی بافقی