برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد
ای آشنای من!
برخیز و با بهار سفر کرده باز گرد
تا پر کنیم جام تهی از شراب را
وز خوشه های روشن انگورهای سبز
در خم بیفشریم می آفتاب را
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون شکوفه های پرافشان سیب ها
گلبرگ لب به بوسه خورشید وا کنیم
وآنگه چو باد صبح
در عطر پونه های بهاری شنا کنیم
برخیز و بازگرد
با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ
از دور، از دهانۀ دهلیز تاک ها
چون باد خوش غبار برانگیز و بازگرد
یک صبح خنده رو
وقتی که با بهار گل افشان فرا رسی
در باز کن، به کلبه خاموش من بیا
بگذار تا نسیم که در جستجوی تست
از هر که در ره است ، بپرسد نشانه ات
آنگاه با هزار هوس ، با هزار ناز
برچین دو زلف خویش
آغاز رقص کن
بگذار به خنده فرود آید آفتاب
بر صبح شانه هایت
ای آشنای من!
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند
بر شاخه لبان تو، مرغان بوسه ها
لب بر لبم نهی
تا با نشاط خویش مرا آشنا گنی
تا با امید خویش مرا آشتی دهی
شعر از نادر نادرپور