صحنه روزگار
یادت هست روز اول صدای گریه هایم در خنده های دیگران گم شد
یادت هست بی پرسشی از من محکومم کردی به این زندگی
بازیچه ام کرده ای؟
چه نقشی ایفا می کنم در این صحنه روزگار
جوانی که عذاب می کشد حتی برای یک لبخند
برای یک همدم
برای یک لقمه نان
خدای من اشتباه سرشتی حواست کجا بود...
پیمانه را اشتباه زدی
من نه کوهم نه سنگ نه آبم نه آتش
من حقیرترین بنده ای هستم که می بینم در اطرافم
نه دل خوش دارم نه پایی برای رفتن نه لب برای خنده نه آبی دیگر برای اشک
دلی داشتم که آن هم دود شد
نگاهم کن جان اولیایت
دلت نمی سوزد نگران نمی شوی که بنده ات ذره ذره می سوزد و آب می شود
من که چیزه زیادی نخواستم
دلی
دلداری
نانی
لبخندی
اشکی برای داغی
به جان آدمت چیزه زیادی نیست
خدای من
خدایی برازنده ی خداییست که وقت مناجات سر به طاق آسمان نکوبی
خدایی خداست که رو به رویت باشد از جنست با درد و غربتت مانوس باشد
نه خدایی که از خدایی خدا بوده و سر سوزنی درک درد تو را ندارد
باورت نمی شود دستم را سوزاندم عدالتم از عدالتت بیشتر است
روحم را تو سوزاندی جسمم را خودم
خواستم تا هرکسی پرسید چه شده بگویم هیچ...
تا باور کنم محکوم به تنهایی شدم
به خودت سوگند دیگر تاب و تحمل ندارم
گوش کن خدای بدان
گوش کن
چه بخوای چه نخواهی تو باعث و من بانی این چرندیات شدم
حرف هم را نمی فهمیم
جانم را بگیر تا رو در رو حرف زنیم
عدالتت را به رخم بکش
تا باور کنم که خدایی ...
حسرت 92/4/24
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ