پدران و فرزندان

هستی
بر سطح می‌گذشت
غریبانه
موج‌وار
دادش در جیب و
بی‌دادش بر کف
که ناموس و قانون است این.



زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمت‌ها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنه‌پاره‌یی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کرده‌اند).



چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
می‌گفت «عاری» و
خود نمی‌دانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلاده‌هاشان
بی‌گفتار
ترانه‌یی آغاز کرد

و تاریخ
توالی فاجعه شد.

۱۳۴۹

احمد شاملو

چگونه میتوان عشق ورزی و عشق پذیری را آموخت ؟

چگونه میتوان عشق ورزی و عشق پذیری را آموخت ؟

اولین پایه اساسی عشق ورزی و عشق پذیری آن است که تا هشت سالگی ، پدر و مادر این عشق را در وجود ما بکارند . و این خود چهار شرط اصلی دارد:

۱- پدر و مادر عاشق یکدیگر باشند .

۲- پدر و مادر به عشق بدون قید و شرط " unconditional love "که تنها نوع عشق میان فرزند و والدین میتواند باشد، باور داشته باشند، یعنی او را فقط به خاطر اینکه هست بخواهند ، نه به خاطر اینکه خوب است یا درس میخواند.

۳- کودک مهم باشد نه اینکه برای او وقت صرف کنند بلکه به این معنی که عقیده، نظر و خواسته او به همان اندازه مهم باشد که خواسته و نظر دیگر افراد مهم است.

۴- در این خانه محبت اساس روابط خانوادگی باشد که برای این کار دو چیز نباید باشد :

الف : دشمنی با هیچکس نباشد نه با عمه و خاله، نه با همسایه .
ب : قدرت و فرمان و دستور نباید باشد و آنچه که هست برای مدیریت است نه برای دستور دادن یا فرمانروایی .

در این حالت ، انسان در بزرگسالی، به جای اینکه به دنبال رییس یا مرئوس ، آمر یا مامور باشد، به عشق واقعی میرسد و آن را در خود پرورش میدهد.

راه دوم این است که اگر در هشت سال اول این بذر توانایی عشق ورزی و عشق پذیری در فرد کاشته نشود ، میتوان پس از هجده سالگی ، با ویژگیهای خاصی، این توانایی را آموخت و ظرفیت عشق ورزی را در خود به وجود آورد.

در واقع عشق نوعی موهبت و والاترین احساس انسان است که به جهان رنگ و چهره خاصی میدهد که حتما آن را باید آموخت .

https://telegram.me/araameshcenter دکتر مریم تهرانی

آرامش مرکز مشاوره و ارایه خدمات مامایی آرامش

مثل امروز که تنگ است دلم

تاسیان
 
خانه دل تنگ غروبی خفه بود 
مثل امروز که تنگ است دلم 
پدرم گفت چراغ 
و شب از شب پر شد 
من به خود گفتم یک روز گذشت 
مادرم آه کشید 
زود بر خواهد گشت 
ابری هست به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد 
که گمان داشت که هست این همه درد 
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور 
من نمی دانستم 
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز 
من پس از این همه سال 
چشم دارم در راه 
که بیایند عزیزانم آه 
 

 
هوشنگ ابتهاج - زاد روزت مبارک سایه ی همیشگی