منتظر غریبه ای می ماند که اسمش در شناسنامه اش بود...
میانِ لباسهایِ آویزان, روی بندِ رخت
اندام زنی پیداست
که تمام زنانگیش،
درچمدان عروسیش جا ماند
و بی هیچ بوسه ای،
خسته از شب های تکراری
هر صبح به بیداری رسید،
در آشپزخانه ای تب دار
آرزوهایش ته گرفت
و قُل قُلِ کتری،
عاشقانه ترین ملودی اش شد.
موهایش در تشنگی پژمرد
و در یک تشت پر از کَف و تنهایی
چنگ می زد به دلش
یقه چرکی که بوی غریبه میداد...
و هرشب با لبخند،
منتظر غریبه ای می ماند
که اسمش در شناسنامه اش بود...
اندام زنی پیداست
که تمام زنانگیش،
درچمدان عروسیش جا ماند
و بی هیچ بوسه ای،
خسته از شب های تکراری
هر صبح به بیداری رسید،
در آشپزخانه ای تب دار
آرزوهایش ته گرفت
و قُل قُلِ کتری،
عاشقانه ترین ملودی اش شد.
موهایش در تشنگی پژمرد
و در یک تشت پر از کَف و تنهایی
چنگ می زد به دلش
یقه چرکی که بوی غریبه میداد...
و هرشب با لبخند،
منتظر غریبه ای می ماند
که اسمش در شناسنامه اش بود...
شعر از يغماگلرويی
+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ ساعت 19:32 توسط بیراهه ای در آفتاب
|
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ