بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فُرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
شعر از حضرت سعدی
پ ن: هفت روز از وداع دوست عزیز تر از جانمان آقا هادی عبدی گذشت...
روحت شاد و یادت تا ابد گرامی
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰ ساعت 11:25 توسط بیراهه ای در آفتاب
|
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ