عصر آهسته عجیبی‌ست

انگار هر چه پراکندگی‌ست

آمده‌اند حوالی همین بی‌حواس من

جمع شده می‌خواهند سر به سرم بگذارند.

یعنی پاییز همه پارک‌های جهان

همیشه همین قدر خلوت است؟

 

به من چه که شب

شکل کامل کم آوردن کیست

مگر من پیامبر باران و پروانه‌ام

که راه رخنه در صبوری علف را به سایه بگویم

وفتی هنوز

عده‌ای علاقه بی دریغ آفتاب را نمی‌فهمند

معلوم است که به کور‌سوی هر شب تاب بی قراری

قناعت خواهند کرد.

چه نمی  دارد  این نیمکت قدیمی!

انگار تمام جهان را

نوعی پشیمانی بی پایان فرا گرفته است.

عده‌ای می‌آیند و عده‌ای می‌روند

قلیلی سواره، سادگانی پیاده، بعضی به سایه ‌و تک توکی در آفتاب.

پس من کجا بروم

من که تو را همان عصر آهسته عجیب

جایی در سایه سار گردو ها گمت کرده ام...

دلم می‌خواهد نقطه بگذارم تمامش کنم

اما حس خسته‌ای مرتب مزاحمم می‌شود

باید ادامه داد

همین گوشه‌ی دنج بی دنیا خوب است

و خوب است خیره به همان خوشی‌های مشترک

خیال کنم مثلا حواسم نیست.

کج می‌آییم که صاف بنشینیم

اما ایستاده می‌میریم.

( چه شعار مزخرف دلنشینی!)

آیا تمام زندگی

چیزی جز همین پروانه‌ی پاییزی نیست

که از ترس باد

به آن بوته بی دلیل پناه برده است؟

چه عصر آهسته عجیبی!

چه کج بیایی،

چه صاف بنشینی و

چه ایستاده بمیری،

فرقی نمی‌کند

پاییز همه پارک‌های جهان

همیشه همین قدر خلوت است...

 

سید علی صالحی