راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده است

راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده است

در پیله ی ابریشمش پروانه مرده است!

 

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست

آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

 

یک عمر زیر پا لگد کردند او را

اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است

 

گنجشکها ! از شانه‌هایم برنخیزید

روزی درختی زیر این ویرانه مرده است

 

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش

آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است...

 

شعر از فاضل نظری

آفتاب درآمد

تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی حرف‌هایم شعر شد سبک شد.
عقده‌هایم شعر شد سنگینی‌ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست، بزرگ‌ترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.

 

احمدشاملو