ترانه آبی

برای ع. پاشایی

قیلوله‌ی ناگزیر
در تاق‌تاقیِ‌ حوضخانه،
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

لالای نجواوارِ فوّاره‌یی خُرد
که بر وقفه‌ی خواب‌آلوده‌ی اطلسی‌ها
می‌گذشت
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

روز
بر نوکِ پنجه می‌گذشت
از نیزه‌های سوزانِ نقره
به کج‌ترین سایه،
تا سال‌ها بعد
تکرّرِ آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
تاق‌تاقی‌های قیلوله
و نجوای خواب‌آلوده‌ی فوّاره‌یی مردّد
بر سکوتِ اطلسی‌های تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی
سال‌ها بعد
سال‌ها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره‌ی دوردستِ حوضخانه.

آه امیرزاده‌ی کاشی‌ها
با اشک‌های آبی‌ات!

آذرِ ۱۳۵۵

احمد شاملو

سرود برای مرد روشن که به سایه می رفت

قناعت‌وار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی

با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.

مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصه‌ی خود بود.

خرخاکی‌ها در جنازه‌ات به سوءِظن می‌نگرند.



پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُرده‌ی گاوِ توفان کشیده بود.

آزمونِ ایمان‌های کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.

بر پرت‌افتاده‌ترینِ راه‌ها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را می‌شناخت.



جاده‌ها با خاطره‌ی قدم‌های تو بیدار می‌مانند
که روز را پیشباز می‌رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیش‌تر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.



مرغی در بال‌هایش شکفت
زنی در پستان‌هایش
باغی در درختش.

ما در عتابِ تو می‌شکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو می‌شکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.

دریا به جُرعه‌یی که تو از چاه خورده‌ای حسادت می‌کند.

تهران ۱۳۴۸

احمد شاملو

بی قلب زیستن

هرگز نمی توان
گل زخم های خاطره ای را ز قلب کَند 
که در این سیاه قرن
بی قلب زیستن
آسان تر است ز بی زخم زیستن
قرنی که قلب هر انسان
چندیدن هزار بار
کوچکتر است
از زخم های مزمن و رنجی که می کشد




شعر از نصرت رحمانی

چقدر شبیه ما دوتاست

خاطره به کنار

حتی اسمم را هم فراموش کردی ،

همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را

برای کسی بفرستی و ‌بگویی:

ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست .

 

امیر مهدی زمانی

مى خواهم ...

مى خواهم باشم

نه در يك قدمى ات نه حتى در همسايگى ات...

مى خواهم مثل يك حس خوب باشم در قلبت

كنار همه ى ابديت هايت...

مى خواهم در ذهنت باشم كنار خاطره هايى كه هيچوقت فراموش نمى كنى

كنار همه ى شب هايى كه تا صبح بيدارى

مى خواهم گوشه ى ذهنت باشم همان گوشه اى كه خاك مى خورد اما هست...

مى خواهم يادم با تو باشد حتى اگر نباشم كنارت.

 

پگاه موسوى