تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!

بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

 
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

 
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند

تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی

 
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

 
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 

شعر از فاضل نظری
پ ن: به مناسبت چهارمین سال درگذشت پدرِ یارِ از دست رفته ام (1392/07/22)
فدای اشک هایت که بعد از چهار سال هنوز نوازش گر صورت پر مهر و مهربانت است
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود...

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

          نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد    بَختم اَر یار شود رختم از این جا ببرد

 کو حریفی کَشِ سرمست که پیش کَرمش    عاشق سوخته دل نامِ تمنا ببرد

              باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم    آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

       رهزن دَهر نخفته‌ست مشو ایمن از او    اگر امروز نبُرده‌ست که فردا ببرد

  در خیال این همه لُعبَت به هوس می‌بازم    بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد    ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

     بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخر    سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

       جام مینایی مِی سَدِ ره تنگ دلیست    منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

   راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است    هر که دانسته رود صَرفه ز اعدا ببرد

         حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار    خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد

 


شعر از حافظ

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی!
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو  بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است
ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند
چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

 

سیمین بهبهانی