نگار من به او از دور می خندد
سحرهنگام، کاین مرغ طلائی
نهان کرده ست پرهای زرافشان
طلا در کنُج خود می کوبد، اما
نه پیدا در سراسر چشم مردم.
من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوارهای نیلی شب
درین راه درخشان ستیغ کوه های سترگ می شناسم
می آید بر کنار ساحل خلوت و خاموش
به حرف رهگذاران می دهد گوش.
نشسته در میان زورق زرین
برای آن که بار دیگر از من دل رباید
مرا در جای می پاید
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید
می آید، گیسوان آویخته
ز گرد عارض مه ریخته خون
می آید، خنده اش بر لب شکفته
بهاری می نمایاند به پایان زمستان
می آید، بر سر چلهّ کمان بسته
ولی چون دیده ی من می رود در او نگاهی تندتر بندد
نشسته سایه ئی برساحلی تنها
نگار من به او از دور می خندد.
شعر از نیما یوشیج - سال ۱۳۱۸
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ