نگار من به او از دور می خندد

سحرهنگام، کاین مرغ طلائی
نهان کرده ست پرهای زرافشان
طلا در کنُج خود می کوبد، اما
نه پیدا در سراسر چشم مردم.
من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوارهای نیلی شب
درین راه درخشان ستیغ کوه های سترگ می شناسم
می آید بر کنار ساحل خلوت و خاموش
 به حرف رهگذاران می دهد گوش.

نشسته در میان زورق زرین
برای آن که بار دیگر از من دل رباید
مرا در جای می پاید
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید
می آید، گیسوان آویخته
ز گرد عارض مه ریخته خون
می آید، خنده اش بر لب شکفته
بهاری می نمایاند به پایان زمستان
می آید، بر سر چلهّ کمان بسته
ولی چون دیده ی من می رود در او نگاهی تندتر بندد
نشسته سایه ئی برساحلی تنها
نگار من به او از دور می خندد.

 

شعر از نیما یوشیج - سال ۱۳۱۸

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

          نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد    بَختم اَر یار شود رختم از این جا ببرد

 کو حریفی کَشِ سرمست که پیش کَرمش    عاشق سوخته دل نامِ تمنا ببرد

              باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم    آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

       رهزن دَهر نخفته‌ست مشو ایمن از او    اگر امروز نبُرده‌ست که فردا ببرد

  در خیال این همه لُعبَت به هوس می‌بازم    بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد    ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

     بانگ گاوی چه صدا باز دهد عشوه مخر    سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

       جام مینایی مِی سَدِ ره تنگ دلیست    منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

   راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است    هر که دانسته رود صَرفه ز اعدا ببرد

         حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار    خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد

 


شعر از حافظ