در سفره های ما امشب جای نان، بوی خون جاریست
به ما گفتند
در سرزمین تان
در همین نزدیکی،
معدنی است که خوشبختی را،
- نان را-
با دست هایتان اگر بکاوید،
بی تیشه
با امید،
سوراخِ سفره هایتان وصله خواهدشد
...
دیگر نیازی نیست
در ره سپردن کوه و صخره ها
دیگر به ترس، به تفنگ، به مرز،
با کولهای سنگینِ خالی زِ نان،
نیندیشید.
ماندیم
بی بیل، بی تفنگ،
با دستهای خالی و دل های پر امید ...
با تاب و هر چه توان در درون جان،
با پای استوار
ایستاده همچو سرو، ...
در سرزمین تان
در همین نزدیکی،
معدنی است که خوشبختی را،
- نان را-
با دست هایتان اگر بکاوید،
بی تیشه
با امید،
سوراخِ سفره هایتان وصله خواهدشد
...
دیگر نیازی نیست
در ره سپردن کوه و صخره ها
دیگر به ترس، به تفنگ، به مرز،
با کولهای سنگینِ خالی زِ نان،
نیندیشید.
ماندیم
بی بیل، بی تفنگ،
با دستهای خالی و دل های پر امید ...
با تاب و هر چه توان در درون جان،
با پای استوار
ایستاده همچو سرو، ...
اینک اما،
افسوس،
در سفره های ما امشب
جای نان، بوی خون جاریست
و ...
تنِ مادرانِ ما،
دَرررررررد میکند.
شعر از آسیه سپهری
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶ ساعت 22:14 توسط بیراهه ای در آفتاب
|