در سفره های ما امشب جای نان، بوی خون جاریست

به ما گفتند
در سرزمین تان
در همین نزدیکی،
معدنی است که خوشبختی را،
- نان را-
با دست هایتان اگر بکاوید،
بی تیشه
با امید،
سوراخِ سفره هایتان وصله خواهدشد
...
دیگر نیازی نیست
در ره سپردن کوه و صخره ها
دیگر به ترس، به تفنگ، به مرز،
با کولهای سنگینِ خالی زِ نان،
نیندیشید.
ماندیم
بی بیل، بی تفنگ،
با دستهای خالی و دل های پر امید ...
با تاب و هر چه توان در درون جان،
با پای استوار
ایستاده همچو سرو، ...

اینک اما،
افسوس،

در سفره های ما امشب
جای نان، بوی خون جاریست
و ...
تنِ مادرانِ ما،
دَرررررررد میکند.


شعر از آسیه سپهری

سفره هایشان را  به نمکی کوچه ها فروخته اند

به گریه می افتم
برای مردانی که در صف نانوایی
چنگ به یقه ی هم می زنند
دهانشان پر از فحش و
نفرین و نفرت می شود
اما یادشان می رود
سفره هایشان را
به نمکی کوچه ها فروخته اند

 


شعر از تیسا کایر