صبح، نتابیدهِ هنوز آفتاب
وا نشده، دیده ی نرگس ز خواب
تازهِ گلِ آتشیِ مُشک بوی
شُسته ز شبنم، به چمن دست و روی
منتظرِ حوله ی باد سحر
تا که کُند خُشک بِدان، روی تر
ماه رُخی چشم و چراغ سپاه
نایب اول به وِجاهت چو ماه
صاحب شمشیر و نشان در جمال
بنده مِهمیزِ ظریفش هلال
نَجمِ فلک عاشق سردوشی اش
زُهره، طلبکار هم آغوشی اش
نَیُّر و رخشان چو شَبهِ چکمه اش
خُفته یکی شیر به هر تکمه اش
دوخته بر دور کلاهش، لبه
وان لبه بر شکل مه یک شبه
بافته بر گردن جان ها، کمند
نام کمندش شده واکسیل بند
کرده "منوچهر"، پدر نام او
تازه تر از شاخ گل اندام او
چشم بمالید و برآمد ز خواب
با رخ تابنده تر از آفتاب
روز چو روزِ خوش آدینه بود
در گِروِ خدمت عادی نبود
خواست به میل دل و، وفق مَرام
روز خوشِ خویش رساند به شام
چون زهوس های فزون از شمار
هیچ نبودش هوسی جز شکار
اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ
تاخت به صحرا پی نَخجیر و رنگ
رفت کند هر چه مَرال است و میش
برخیِ بازوی توانای خویش
از طرفی نیز در آن صبح گاه
ُزهره مَهین دختر خالوی ماه
آلهه یِ عشق و خداوندِ ناز
آدمیان را به محبت گُداز
پیشه ی وی عاشقی آموختن
خرمن اَبناءِ بشر سوختن
خسته و عاجز شده در کار خود
واله و آشفته چو افکار خود
خواست که بر خستگی آرد شکست
یک دو سه ساعت کِشد از کار، دست
سِیرِ گُل و گردشِ باغی کند
تازه زِ گُلگشت، دِماغی کند
کَند زِ بَر، کِسوتِ افلاکیان
کرد به سر مقنعه ی خاکیان
خویشتن آراست به شکل بشر
سوی زمین کرد ز کیهان گذر
آمد از آرامگهِ خود فرود
رفت بدانسو که منوچهر بود
زیر درختی به لب چشمه سار
چشم وی افتاد به چشم سوار
تیرِ نظر گشت در او کارگر
کارگرست، آری تیر نظر
لرزه بیفتاد در اعصاب او
رنگ پرید از رخ شاداب او
گشت به یک دل نه به صد دل اسیر
در خم فِتراکِ جو ان دِلیر
رفت که یک باره دهد دل به باد
یاد اُولَویَّتِ خویش اوفتاد
گفت به خود خلقت عشق از منست
این چه ضعیفی و زَبون گشتن است
من که یکی عنصرِ افلاکی ام
از چه، زبونِ پسری خاکی ام
آلهه ی عشق، منم در جهان
از چه به من چیره شَود این جوان؟
من اگر آشفته و شیدا شوم
پیش خدایان همه رسوا شوم
عشق که از پنجه ی من زاده است
وز شکنِ زلفِ من افتاده است
با من اگر دَعوی کُشتی کند
با دگران پس چه درشتی کند؟!
خوابگه عشق بود مُشتِ من
زاده ی من چون گزد انگشت من؟
تاری از آن دام که دایم تنم
در ره این تازه جوان افگنم
عشق نهم در وی و زارش کنم
طُرفهِ غزالی است شکارش کنم
دست کِشم بر گل و بر گوش او
تا بپرد از سر او هوش او
جنبش یک گوشه ی ابروی من
می کِشدش سایه صفت، سوی من
من که بشر را به هم انداختم
عاشق و دلداده ی هم ساختم
خوب توانم که کنم کار خویش
سازمش از عشق، گرفتار خویش
گرچه نظامی است غلامش کنم
منصرف از شغل نظامش کنم
این همه را گفت و قوی کرد دل
داد به خود جرأت و شد مُستقل
کرد نهان عجز و، عیان ناز خویش
هِیمَنه ای داد به آوازِ خویش
گفت سلام ای پسر ماه و هور
چشمِ بد از روی نِکوی تو دور!
ای ز بشر بهتر و بُگزیده تر
بلکه ز من نیز پسندیده تر
ای که پس از خَلق تو خَلاق تو
همچو خلایق شده مشتاق تو
ای تو بِهین میوه ی باغ بِهی
غنچه ی سرخ چمن فَرّهی
چین سر زلف عروس حیات
خال دلارای رخ کاینات
در چمنِ حُسن، گل و فاخته
سرخ و سفیدی به رُخَت تاخته
بَسکه تو خِلقت شده ای شوخ و شنگ
گَشته به خِلقت کن تو عرصه تنگ
کز پس تو باز چه رنگ آورد؟
حسن جهان را به چه قالب برد؟
بی تو جهان هیچ صفایی نداشت
باغ امید، آب و هوایی نداشت
قصد کجا داری و نام تو چیست؟
در دل این کوه، مرام تو چیست؟
کاش فرود آیی از آن تیزگام
کز لب این چشمه ستانیم کام
در سر این سبزه من و تو به هم
خوش به هم آییم در این صبحدم
مُغتَنَم است این چمنِ دلفریب
ای شه من، پای درآر از رکیب!
شاخ گلی پا به سر سبزه نِه
شاخ گل اندر وسط سبزه به
بند کن آن رشته به قَرپوسِ زین
جُفت بزن از سر زین بر زمین!
خواهی اگر پنجه به هم افکنم
وز دو کف دست، رکابی کنم
تا تو نِهی بر کف من، پای خود
گرم کنی در دل من جای خود
یا که بِنه پا به سر دوش من
سُر بخور از دوش، در آغوش من
نرم و سبک روح، بیا در برم
تات چو سبزه به زمین گسترم
بوسه ی شیرین دهمت بی شمار
قصه ی شیرین کنمت صد هزار
کوه و بیابان پی آهو مَبر
غصه ی هم چشمی آهو مخور
گرم بود روزِ دلِ کوهسار
آهو کا دست بدار از شکار
حیف بوَد کز اثر آفتاب
کاهد از آن روی چو گل، آب و تاب
یا ز دمِ بادِ جنایت شمار
بر سر زلفت بنشیند غبار
خواهی اگر با دل خود شُور کن!
هرچه دلت گفت همان طور کن!
این همه بشنید منوچهر از او
هیچ نیامد به دلش، مِهر از او
روح جوان، همچو دلش ساده بود
منصرف از میل بُت و باده بود
گرچه به قد، اندکی افزون نمود
سال وی از شانزده افزون نبود
کشمکش عشق، ندیده هنوز
لذت مستی نچشیده هنوز
با همه ی نوش لبی ای عجب
کز می نوشش نرسیده به لب
بود در او روح سپاهی گَری
مانع دل باختن و دلبری
لاجرم از حُجب، جوابی نداد
یافت خطابی و خطابی نداد
گویی چسبیده ز شهد زیاد
لب به لب آن پسر حورزاد
زهره، دگرباره سخن، ساز کرد
زمزمه ی دلبری آغاز کرد
کای پسر خوب، تعّلل مکن!
در عمل خیر تأمل مکن!
مهر مرا ای به تو از من درود
بینی و از اسب نیایی فرود؟!
صبح به این خُرمی و این چمن
با چمن آرا، صنمی همچو من
حیف نباشد که گرانی کنی
صابری و سخت کمانی کنی
لب مفشار اینهمه بر یکدگر
رنگِ طبیعی ز لب خود مبر
بر لب لعلت چو بیاری فشار
رنگِ طبیعی کند از وی فرار
یا برسد سرخی او را شکست
یا کُندش سرخ تر از آنچه هست
آن که تو را این دهن تنگ داد
وآن لبِ جان پرور گلرنگ داد
داد که تا بوسه فشانی همی
گَه بدهی گه بسِتانی همی
گاه به ده ثانیه بی بیش و کم
گیری سی بوسه ز من پشت هم
گاه یکی بوسه ببخشی ز خویش
مدتش از مدتِ سی بوسه بیش
بوسه ی اول ز لب آید به در
بوسه ی ثانی کشد از نافِ سر
حال ببین میل کدامین، تو راست؟
هر دو هم ار میلِ تو باشد، رواست
باز چو این گفت و جوابی ندید
زور خدایی به تن اندر دمید
دست زد و بند رکابش گرفت
ریشه ی جان و رگ خوابش گرفت
خواه نخواه از سر زینش کشید
در بغل خود به زمینش کشید
هر دو کشیده سر سبزه دراز
هر دو زده تکیه بر آرنج ناز
********
قد، متوازی و مُحاذی دو خَدّ
گویی که اندازه بگیرند، قد
عارض هر دو شده گلگون و گرم
این یکی از شهوت و ، آن یک ز شرم
عشق به آزرم، مقابل شده
بر دو طرف مسأله مشکل شده
زهره ی طناز به انواع ناز
کرد بر او دست تَمتُّع دراز
تُکمه به زیر گلویش هرچه بود
با سرِ انگشتِ عطوفت گشود
یافت چو با بی کُلهی خوشترش
کج شد و برداشت کلاه از سرش
دست به دو قسمت فرقش کشید
برقی از آن فرق، به قلبش رسید
موی که نرم افتد و تیمار، گرم
برق جهد آخر از آن موی نرم
از کفِ آن دست که با مِهر زد
برق لطیفی به منوچهر زد
رفت که بوسد ز رخِ فَرُخش
رنگِ منوچهر پرید از رُخش
خورد تکان، جمله ی اعضای او
از نوک سر تا به نوک پای او
دید کزآن بوسه فنا می شود
بوالهوس و سر به هوا می شود
دید که آن بوسه تمامش کند
مُنصرِف از شغل نظامش کند
بر تن او چندِشی آمد پدید
پس عرقی گرم، به جانش دوید
بُرد کمی صورت خود را عقب
طَرفِه دلی داشته یاللعجب!
زهره از این واقعه بی تاب شد
بوسه میان دو لبش، آب شد
هر رُطبی را که نچینی به وقت
آب شود بعد به شاخ درخت
گفت ز من رخ ز چه برتافتی؟
بلکه ز من خوب تری یافتی
دل به هوای دگری داشتی؟
یا لب من بی نمک انگاشتی؟
بر رُخم ار آخته بودی تو تیغ
به که ز من بوسه نمایی دریغ
جز تو کس از بوسه ی من سُر نخورد
هیچ کس این طور به من بر نخورد
از چه کنی اخم، مگر من بدم؟
بلکه ملولی که چرا آمدم؟
من که به این خوبی و رعنایی ام!
دخترکی عشقی و شیدایی ام
گیر تو افتاده ام ای تازه کار
بهتر از این گیر نیاید شکار
خوب ببین، بد به سراپام هست؟
یک سرِ مو عیب، در اعضام هست؟!
هیچ خدا نقص به من داده است؟
هیچ کسی مثل من افتاده است؟
این سر و سیمای فرح زای من
این فرح افزا سر و سیمای من
********
این لب و این گونه و این بینی ام
بینیِ همچون قلم چینی ام
این سر و این سینه و این ساق ِ من
این کف نرم، این کفل چاق من
این گل و این گردن و این ناف من
این شکمِ بی شکنِ صاف من
این سر و این شانه و این سینه ام
سینه ی صافی تر از آیینه ام
باز مرا هست دو چیز دگر
که ت ندهم هیچ، از آنها خبر
راز درون دل پاچین مپرس
از صفت ناف، به پایین مپرس
هست در این پرده بس آوازها
نغمه ی دیگر، زند این سازها
چون بنهم پای طَرب بر بساط
از در و دیوار ببارد، نشاط
بر سرِ این سبزه برقصم چنان
کز اثر پام نمانَد نشان
زیر پَی من نشود سبزه لِه
نرم ترم من به تن از، کُرکِ بِه
چون ز طرب بر سر گل پا نهم؟
در سبکی، تالیِ پروانه ام
گر بِجهم از سر این گل بر آن
هیچ به گل ها نرسانم زیان
رقص من اندر سر گل های باغ
رقص شعاع است به روی چراغ
بسکه بود نَیِّر و رخشان تنم
نور دهد از پسِ پیراهنم
زآنچه تو را خوب بُود در نظر
بوسه ی من باشد از آن خوبتر
هرچه ز جنس عسل و شِکّر است
بوسه ی من از همه شیرین تر است
تا دو سه بوسه نَسِتانی همی
لذت این کار، ندانی همی
تو بِستان بوسه ای از من فَرِه
بد شد اگر، باز ، سرِ جاش نِه!
ناز مکن! من ز تو خوشگل ترم
من ز تو در حسن و وجاهت سرم
نی غلط افتادِ تو خوشگل تری
در همه چیز از همه عالم سری
اخم مکن! گوش به عَرضم بده
مفت نخواهم ز تو، قرضم بده!
نیست در این گفته ی من سوسه ای
گر تو به من قرض دهی بوسه ای
بوسه ی دیگر سرِ آن می نهم
لحظه ی دیگر، به تو پس می دهم
من نه تو را بیهُده وِل می کنم
گر ندهی بوسه، دوئل می کنم!
گر ندهی بوسه، عذابت کنم
از عطشِ عشق، کبابت کنم
نی غلطی رفت، ببخشا به من
دور شد از حد نزاکت، سخن
بر تو اگر گفته ی من جُور کرد
من چه کنم؟ عشق تو این طور کرد
********
من که نگفتم تو بده بوسه مفت
طاق بِده بوسه و برگیر جفت
از چه کنی سَد، دَرِ داد و ستد؟
فایده در داد و ستد می رسد!
قرض بده، منفعتش را بگیر!
زود هم این قرض گُزارم نه دیر
از لب من بوسه، مکرر بگیر!
چون که به آخر رسد از سر بگیر
از سر من تا به قدم یک سَره
هست چراگاه تو آهو بَره
از تو بوَد دَره و ماهور آن
چشمه ی نزدیک و تَل دور آن
هر طرفش را که بخواهی بِچَر
هر گل خوبی که بیابی بُخور
عیش تو را مانع و مَحظور نیست
تَمر بود یانِع و ناطور نیست
ور تو ندانی چه کنی، یاد گیر!
یاد از این زهره ی اُستاد گیر!
خیز، تو صیاد شو و من شکار
من بِدَوم، سر به پِیِ ، من گذار!
من نه شکارم که ز تو ، رم کنم
زحمت پای تو فراهم کنم
تیر بیانداز که من از هوا
گیرم و در سینه کنم جابجا
من ز پی تیر تو هرسو دوم
تیر تو هر سو رود آن سو روم!
چشم، به هم نِه که نبینی مرا
من ز تو پنهان شوم این گوشه ها
ریگ بیاور که زنی طاق و جفت
با گِروِ بوسه، نه با حرف مفت
می دهمت هرچه تمنا کنی
گر تو مرا آیی و پیدا کنی
جر بزنی یا نزنی برده یی
خوب رُخی، هر چه کنی کَرده ای!
گاه یکی نیز از آن ریگ ها
بین دو انگشت بِنه در خفا
بی خبر از من بپران سوی من
نرم بزن بر هدفِ روی من
کَج شو و زین جوی روانِ پشت هم
آب بپاش از سَرِ من تا قدم
مشت خود از چشمه پر از آب کن!
سر به پی من نِه و پرتاب کن!
غصه مخور گر تن من خیس شد
رخت اتو کرده ی من کیس شد
آب بپاش از سر من تا به پا
هست در این کار بسی نکته ها
نازک و تنگ است مرا پیرهن
تَر که شود نیک بچسبد به تن
پست و بلندی همه پیدا شود
آنچه نهفته است هویدا شود
کشف بسی سِرِّ نهانت کند
رازِ پس پرده عنایت کند
گاه بکش دست بر ابروی من
گاه به هم زن سر گیسوی من
گاه بیا پیش که بوسی مرا
رخ چو برم پیش تو واپس گرا
گر گذر از بوسه کند مطلبت
می زنم انگشت ادب، بر لبت
گر ببری دست به پایین من
ترکه خوری از کفِ سیمین من
ناف به پایین نبری دست را
نشکنی از بی خِردی بست را
گر ببری دستِ تخطی به بست
ترکه ی گل می زنمت پشت دست
گاه بیا روی و زمانی به زیر
گاه بده کولی و کولی بگیر
گَه به لب کوه، برآریم، های
تا به دل کوه بپیچد صدای
سبزه نگر تازه به بار آمده
صافی و پیوسته و روغن زده
سُرسُره ی فصل بهاران بُوَد
وز پی سُر خوردن یاران بُوَد
همچو دو پروانه ی خوش بال و پر
داده عِنان بر کفِ باد ِ سحر
دست به هم داده بر آن سر خوریم
گاه به هم گاه ز هم بُگذریم
بلکه ز اجرام زمین رد شویم
هر دو یکی روح مجرد شویم
سِیر نماییم در آفاق نور
از نظر مردم خاکی به دور
باش تو چون گربه و من موش تو
موش گرفتار در آغوش تو
گربه صفت ورجه و گازم بگیر
ول دِه و پَرتم کن و بازم بگیر
طفل شو و خُسب به دامان من
شیر بنوش از سر پستان من
از سر زلفم طلب مُشک کن
با نَفسِ من عرقت خشک کن
ورجه و شادی کن و بِشکن بزن
گل بکَن از شاخه و بر من بزن
دست بکش بر شکم صاف من
بوسه بزن بر دهن ناف من
ماچ کن از سینه ی سیمین من
گاز بگیر از لب شیرین من
همچو گلم بو کن و چون مِل بنوش
بِفکَن و لختم کن و بازم بپوش
غنچه صفت خنده کن و باز شو
عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
قِلقَِلکم می ده و نِشگان بگیر
من چه بگویم چه بُکن، جان بگیر!
گفت و دگر باره طلب کردِ بوس
باز شد آن چهره ی خندان، عبوس
از غضب افکنده بر ابرو گره
از پی پیکار، کَمان کرده زه
خواست چو با زهره کند گفتگو
روی هم افتادِ دو مژگان او
خُفتن مُژِگانش ، نه از ناز بود
بلکه در آن خفتگی، یک راز بود
امر طبیعی است که در بین راه
چون برسد مَرد، لب پرتگاه
خواهد ازین سو ، چو به آن سو جهد
چشم خود از واهمه بر هم نهد
تازه جوان، عاقبت اندیش بود
باخبر از عاقبت خویش بود
دید رسیده ست، لب پرتگاه
واهمه را چشم ببست از نگاه
آه، چه غرقاب مهیبی ست عشق!
مَهلکه ی پُر ز نهیبی ست عشق
کیست که با عشق بِجوشد همی؟
وز دو جهان دیده نپوشد همی
باری از آن بوسه جوان دلیر
واهمه بگرفت و سر افکندِ زیر
گفت که ای نُسخه بدل از پری
جِلد سوم از، قمر و مشتری
عَطف بیان از گل و سرو سمن
جمله ی تأکید ز باغ و چمن
دانمت از جنس بشر برتری
لیک ندانم بشری یا پری؟
عشوه از این بیش به کارم مکن!
صرف مَساعی به شکارم مکن!
بر لبم آن قدر تلنگر مزن!
جاش بماند به لبم، پر مزن!
شوخ مشو، شعبده بازی مکن!
پیش میا دست درازی مکن!
دست مزن، تا نشود زینهار
عارض من لاله صفت داغدار
گر اثری ماند از انگشت تو
باز شود مشت من و مشت تو
عذر چه آرد به کسان روی من
یک منم و چشم همه سوی من
ظهر که در خانه نهم پای خود
بگذرم از موقف لالای خود
آن که قدش چَفته چو شمشیر شد
تا قد من راست تر از تیر شد
بیند اگر در رخ من لکه ای
بی شک از آن لکه خورَد یکه ای
تا دل شب غرغر و غوغا کند
افتضحم سازد و رسوا کند
خلق چه دانند که این، داغ چیست؟
بر رخ من داغ تو یا داغ کیست؟
کیست که این ظلم به من کرده است
مرد بَرد تهمت و زن کرده است
شهد لب من نَمَکیده است کس
در قرق من نَچَریده است کس
هیچ خیالی نزده راه من
بدرقه ی کس نشده آه من
زاغچه ی کس نَنشستم به بام
باد به گوشم نرسانده پیام
سیر ندیده نظری در رُخم
شاد نگشته دلی از پاسخم
هیچ پریشان نشده خواب من
ابر ندیده شب مهتاب من
آینه ی من نپذیرفته زنگ
پای ثباتم نرسیده به سنگ
خورده ام از خوب رُخان مشت ها
سُوزن نِشگان ز سر انگشت ها
خوب رُخان، خوش روشان، خیل خیل
سوی من آیند همه همچو سیل
عصر گذر کن طرفِ لاله زار
سرو قدان بین! همه لاله عِذار
هر زن و مردی که به من بنگرد
یک قدم از پهلوی من نگذرد
عشوه کنان بگذرد از سوی من
تا زند آرنج به بازوی من
گرچه جوانم ،من و صاحب جمال
مِهر بُتان را نکنم احتمال
زن نکند در دل جنگی مقام
عشق زنان است به جنگی حرام
عاشقی و مرد سپاهی کجا؟
دادن دل دست منه ای کجا؟
جایگه من شده قلب سپاه
قلب زنان را نکنم جایگاه
مردم بی اسلحه چون گوسفند
در قرق غیرت ما می چرند
گرگ شناسیم و شبانیم ما
حافظ ناموس کسانیم ما
تا که بر این گله، بزرگی کنیم
نیست سزاوار که گرگی کنیم
خون که چکد بهر وطن روی خاک
حیف بود گر نبود خاک پاک
قلب سپاه است چو مأوای من
قلب فلان زن نشود جای من
مکر زنان خوانده ام اندر رُمان
عشق زنان دیده ام از این و آن
دیده و دانسته نیُفتم به چاه
کج نکنم پای خود از شاهراه
شاه پرستی است همه دین من
حب وطن پیشه و آیین من
بیند اگر حضرت اشرف مرا
آید و بیرون کند از صف، مرا
گر شِنود شاه، غضب می کند
بی ادبان را شه ادب می کند
هر چه میان من و تو بگذرد
باد برِ شاه خبر می برد
باد برِ شاه برد از هوا
کوه بگوید به زبانِ صدا
فرم نظام است چو در، بر مرا
صحبت زن نیست میسر مرا
بعد که آیم به لباس سِویل
از تو تَحاشی نکنم بی دلیل
ناز نیاموز تو سرباز را
بهر خود اندوخته کن ناز را
خیز و برو دست بدار از سرم
نیز مبر دست به پایین ترم!
ُزهره که در موقع گفتار او
بود فنا در لب گلنار او
مانده در او خیره چو صورتگری
در قلم صورت بُهت آوری
یا چو کسی هیچ ندیده تَذَرو
دیده تَذَرَوی، به سَرِ شاخِ سرو
دید چو انکارِ منوچهر را
کرد فزون در طلبش مهر را
پنجه ی عشقست و قوی پنجه ای ست
کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست؟
منع بتان عشق فزون تر کند
ناز دل ِخون شده خون تر کند
هر چه به آن دیر بود دسترس
بیش بود طالب آن را هوس
هرچه که تحصیل وی آسان بود
قدر کم و قیمتش ارزان بود
لعل، همان سنگ بُود لیک سرخ
هست بسا سنگِ چو او نیک سرخ
لعل ز معدن چو کم آید به در
لاجرم از سنگ، گران سنگ تر
گر رادیوم نیز فراوان بُدی
قیمت اَحجارِ بیابان بُدی
پس ز جهان هرچه ز زشت و نکوست
قیمت آن اُجرت تحصیل اوست
الغرض آن انجمن آرای عشق
ماهی مُستغرِق دریای عشق
آتش مِهرِ ابد اندوخته
در شررِ آتش ِخود سوخته
گر چه از او آیت حِرمان شنید
بیش شدش حرص و، فزون شد امید
گفت جوان هرچه بود ساده تر
هست به دل باختن آماده تر
مرغ رمیده نشود زود رام
دام ندیده ست که افتد به دام
جَست ز جا با قد چون سلسله
طعنه و تشویق و عِتاب و گِله
گفت چه ترسوست، جوان را ببین!
صاحب شمشیر و نشان را ببین!
آن که ز یک زن بود اندر گریز
در صف مردان چه کند جَست و خیز؟
مردِ سپاهی و به این کم دلی؟!
بچه به این جاهلی و کاهلی؟!
بسکه ستم بر دل عاشق کند
عاشق بیچاره دلش دق کند
گرچه به خوبی رُخت وِرد نیست
بین جوانان، چو تو خونسرد نیست
مرد رشید! اینهمه وسواس چیست؟
مردِ رشیدی، ز کَست پاس چیست
پلک چرا روی هم انداختی؟
روز، به خود بهر چه شب ساختی؟
جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست
پاس که داری و هراست ز چیست؟
سبزه تو ترسی که گواهی دهد؟
نامه به ارکان سپاهی دهد؟
سبزه که جاسوس نباشد به باغ
دادن راپورت نداند کلاغ
قلعه یکی نیست که جلبت کند
حاکم شرعی نه که حدت زند
نیست در اینجا ماژری، مَحبَسی
مَنصب تو از تو نگیرد کسی
بیهده از شاه مترسان مرا
جانِ من آن قدر مرنجان مرا
در تو نیابد غضب شاه، راه
هیچ مترس از غضب پادشاه!
عشق فِکن در سَرِ مردم منم
عشقِ تو را در سَرِ شاه افکنم
چون گلِ رخسارِ تو وا می شود
شاه هم از زهره، رضا می شود
این همه محبوب شدن بیخود است
حجب ز اندازه فزونتر بد است
مرد که در کار نباشد جسور
دور بُود از همه لذاتِ دور!
هر که نهد پای جَلادَت به پیش
عاقبت از پیش بَرد کار خویش
آن که بود شرم و حیا رهبرش
خلق ربایند کلاه از سرش
هر که کند پیشه ی خود را ادب
در همه کار از همه مانَد عقب
کام طلب، نام طلب می شود
شاخِ گلِ خشک، حَطَب می شود
زندگیِ ساده در این روزگار
ساده مشو، هیچ نیاید به کار!
گر تو هم اینقدر شوی گول و خام
هیچ ترقی نکنی در نظام
آتش سرخی تو، خَمودت چرا؟
آبِ روانی تو، جَمودت چرا؟
تازه جوانی تو، جوانیت کو؟
عید بود، خانه تکانیت کو؟
لعل تو را هیچ به از خنده نیست
اخم، به رخسار تو زیبنده نیست
گر نه پی عشق و هوا داده اند
این همه حُسن از چه تو را داده اند؟
کان زِ پِیِ بذلِ زر آمد پدید
شاخه برای ثمر آمد پدید
نور فشانی است غرض از چراغ
بهر تفرج بود آیینِ باغ
دُرّ ثمین از پی تزیین بُود
دختر بِکر از پی کابین بُود
غنچه که در طرف چمن وا شود
می نتوان گفت که رسوا شود
مه که ز نورش همه را قسمت است
می نتوان گفت که بی عصمت است
حسن تو بر حدِ نصاب آمده
بیشتر از حد و حساب آمده
حیف نباشد تو بدین خط و خال
بر نخوری، بر ندهی از جمال
عشق که نَبود به تو، تنها گلی
عشق که شد، هم گل و هم بلبلی
زندگیِ عشق، عجب زندگی ست
زنده که عاشق نبود، زنده نیست
حسن بلا عشق ندارد صفا
لازم و ملزوم همند این دوتا
قدر جوانی که ندانی بدان!
چند صباحی که جوانی بدان!
بعد که ریش تو رسد تا کمر
با تو کسی عشق نورزد دگر
عشق به هر دل که کند انتخاب
همچو رود نرم که در دیده خواب
عشق بدین مرتبه سَهل القَبول
بر تو گران آمده ای بوالفضول
گر تو نداری صفت دلبری
مرد نه ای صفحه ای از مرمری
پرده ی نقاشی الوانیا
ساخته از زر بت بی جانیا
از تو همان چشم شود بهره ور
عضو دگر بهره نبیند دگر
عکس تو در چشم من افتاده است
مستی چشم من از آن باده است
این که تو گفتی که ز مهری بری
فارغی از رسم و ره دلبری
آن لب لعل تو هم اندر نهفت
وصف تو را با من اینگونه گفت
گفت و نگفته است یقینا دروغ
تازه رسیدی تو به حد بلوغ
شاخ تو پیوند نخورده هنوز
طوطی تو قند نخورده هنوز
جمع نگشته ست هنوز از عفاف
دامن پیراهن تو روی ناف
وصل تو بر شیفتگان نوبر است
نوبر هر میوه گرامی تر است
من هم از آن، سوی تو بشتافتم
کاشَهب هُبِ تو تازه نفس یافتم
از تو توان لذت بسیار برد
با تو توان تخته زد و باده خورد
با تو توان خوب هم آغوش شد
خوب در آغوش تو بیهوش شد
می گذرد وقت، غنیمت شمار!
برخور از این سفره ی بی انتظار!
چون سخن زهره به اینجا رسید
کارِ منوچهر به سختی کشید
دید به گِل رفته فرو، پای او
شورشی افتاده به اعضای او
دل به بَرش زیر و زبر می شود
عضو دگر طور دگر می شود
گویی جامی، دو کشیده است می
نَشوه شده داخل شریان وی
یا مگر از رخنه ی پیراهنش
مورچگان یافته ره بر تنش
رفت ازین غصه فرو در خیال
کاین چه خیالست و چه تغییر حال؟
از چه دلش در تپش افتاده است؟
حوصله در کشمکش افتاده است؟
گرسنه بودش دل و سیرش نگاه
ظاهرِ او معنی خواه و نخواه
شرم بر او راه نفس می گرفت
رنگ به رخ داده و پس می گرفت
رنگ پریده اگر اندر هوا
قابل حس بودی و نَشو و نما
زآن همه الوان که از آن رخ پرید
قوس قزح می شدی آنجا پدید
خواست نیفتاده به دام بلا
خیزد و زان ورطه زند ور جلا
گفت دریغا که نکرده شکار
هیچ نیفتاده تفنگم به کار
گور و گوزنی نزده بر زمین
کبک نیاویخته بر قاچ زین
سایه برفت و بپرید آفتاب
شد سرِ ما گرم چو این جوی آب
سوخت ز خورشید، رخِ روشنم
غرق عرق شد ز حرارت، تنم
خانگیانم، نگران منند
چشم به ره، منتظران منند
صحبت عشق و هوس امروز بس
منتظران را به لب آمد نفس
جمعه ی دیگر، لبِ این سنگِ جو
باد میان من و تو رانده وو!
زهره چو بشنید نوای فراق
طاقتش از غصه و غم گشت طاق
دید که مرغ دلش آسیمه سر
در قفس سینه زند، بال و پر
خواهد از آن تنگ مکان برجهد
بال زنان سر به بیابان نهد
روی هم افکند دو کف از اسف
باز سوی سینه ی خود بُرد کف
داد بر آرامگه دل، فشار
تا نکند مرغ دل از وی فرار
اشک به دور مژه اش حلقه بست
ژاله به پیراهن نرگس نشست
گفت که آه ای پسر سنگدل!
ای ز دل سنگ تو خارا خجل!
مادرِ تو گر چو تو مَناعه بود
هیچ نبودی تو، کنون در وجود
ای عجبا آنکه ز زن آفرید
چون ز زن اینگونه تواند برید؟
حیف بود از گُهرِ پاک تو
این همه خودخواهی و امساک تو
این چه دل است ای پسر بی نظیر!
سخت تر از سنگ و سیه تر ز قیر!
تا به کی آرم به تو عجز و نیاز
وای که یک بوسه و اینقدر ناز!؟
اینهمه هم جور و ستم می شود؟
از تو ز یک بوسه چه کم می شود؟
گرچه مرا بی تو روا کام نیست
بی تو مرا لحظه ای آرام نیست
گر تو محبت گُنه انگاشتی
این همه حسن از چه نگه داشتی؟
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایب هم قد تو عبدالرحیم
یک دو شبی باش به پهلوی او
تا که کند در تو اثر، خوی او
تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال
طرز نظر بازی و غَنج و دَلال
بین که خداوند چه خوبش نمود
پادشه مُلک قلوبش نمود
مکتب عشق است سپرده به او
اوست که از جمله بتان بُرده، گو
آنچه ندانی تو ازو یاد گیر!
مشق نکوکاری از استاد گیر!
خوب ببین خوب رخان چون کنند
صید خواطر به چه افسون کنند
اهل نظر جمله دعایش کنند
شیفتگان جان به فدایش کنند
خلق بسوزند به راهش سپند
تا نرسد خوی خوشش را گزند
وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق
بهر وی از شوق گرفته طلاق
این همه از عشق، تحاشی مکن!
سفسطه و عذر تراشی مکن!
جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست؟
با همه تعجیل ایابت ز چیست؟
رنج چو عادت شود آسودگی ست
قید بی آلایشیِ آلودگی ست
گر تو نخواهی که دمد آفتاب
باز کن آن لعل لب و گو متاب
گر به رخت مهر رساند زیان
دامن پاچین کنمت سایبان
جا دهمت همچو روان در تنم
گیرمت اندر دل پیراهنم
جا دهمت همچو روان در تنم
مخفی و محفوظ چو جانت کنم
دسته ای از طره ی خود برچِنم
بادزنی سازم و بادت زنم
اشک بیارم به رُخت آن قَدَر
تا نکند در تو حرارت، اثر
سازمت از چشمه ی چشمِ زلال
چاله ی لب چاهِ زنخ، مال و مال
آن دو کبوتر که به شاخ اندرند
حاملِ تختِ منِ نام آورند
چون سفر و سیر کنم در هو ا
تخت مرا حمل دهند آن دو تا
بر شوم از خاک به سو ی سپهر
تندتر از تابشِ انوارِ مهر
گویمشان آمده پر واکنند
بر سرِ تو سایه مهیا کنند
این که گه از شاه بترسانی ام
گه زنِ مردم به غلط خوانی ام
هیچ ندانی که تو من کیستم؟
آمده این جا ز پی چیستم؟
من که تو بینی به تو دل باختم
روی تو را قبله ی خود ساختم
حجله نشینِ فلک سومم
عاشق و معشوق کنِ مردمم
شور به ذرات جهان می دهم
حسن به این، عشق به آن، می دهم
چشم به هرکس که بدوزم همی
خرمنِ هستی ش بسوزم همی
عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم
بیش و کمِ آن دو منظم کنم
هر که ببینم به جنون می رود
دارد از اندازه برون می رود
عشق عنان، جانبِ خون می کشد
کارِ محبت به جنون می کشد
مختصری رحم به حالش کنم
راهنمایی به وصالش کنم
چاشنی ِ خوانِ طبیعت، منم
زین سبب از بین خدایان زنم
گرچه همه عشق بود دین من
باد بر او لعنت و نفرین من!
داد به من چون غم و زحمت زیاد
قسمت او جز غم و زحمت مباد!
تا بُود افسرده و ناکام باد!
عشق خوش آغاز و بد انجام باد!
یا ز خوشی میرد و یا از ملال
هیچ مَبیناد رخ اعتدال!
باد چو اطفال همیشه عجول!
بی سببی خوش دل و بیخود ملول
خانه خدایی کند آن را به روز
خادم هستی به لقب خانه سوز
پهن کند بستر خوابش به شام
خادمه ای بوالهوس، آشفته نام
باد گرفتار به لا و نعم
خوف و رجا چیره بر او دم به دم
صبر و شکیبایی از او دور باد!
با گله و دغدغه محشور باد!
آنکه خداوند خدایان بود
خالق ما و همه کیهان بود
عشق چو در قالب من آفرید
قالب من قالب زن آفرید
گر تو شوی با منِ جاویدِ مَع
زنده ی جاوید شوی بالتبع
نیست فنا چون به من اندر زمن
زنده ی جاوید شوی همچو من
من نه ز جنس بشرم نه پری
دارم ازین، هر دو گهر برتری
رَبُّ نوعم به زبان عرب
داور حسنم به لسان ادب
اول اسم تو چو باشد "منو"
هست مرا خواندن مینو نکو
مینوی عشقم، من و عشقم فن است
وآنهمه شیدایی و شور از من است
گر نَبُدی مَرتَع من در فلک
سفره ی هستی نشدی بانمک
سر به سرِ عشق نهادن، خطاست
آلهه ی عشق بسی ناقلاست
حکم به درویش و به سلطان کند
هر چه کند با همه یکسان کند
گر تو نخندی به رُخم این سفر
بر لب خود خنده نبینی دگر
گرچه تو در حسن، امیر منی
عاقبه الامر، اسیر منی
آلهه ی عشق، بسی زیرک است
پیر خرد در بر او کودک است
حسن شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست
جمله ی عشاق، مطیع منند
مظهر افکار، بدیع منند
هر چه لطیف است در این روزگار
وآنچه بود زینت و نقش و نگار
آنچه بود عشرت رویِ زمی
وآنچه از او کیف کند آدمی
شعر ِخوش و صوت خوش و روی خوش
ساز خوش و ناز خوش و بوی خوش
فکر بدیعِ همه دانشوران
نغمه ی جان پرور رامشگران
جمله برون آید از این کارگاه
کز اثر سعی من افتد به راه
جمله ز آثار شریف منند
یکسره مصنوع ظریف منند
بذر محبت را من داشتم
کآمده و روی زمین کاشتم
روی زمین است چو کانوای من
طرح کنم بر رخش انواع فن
روی زمین هرچه مرا بنده اند
شاعر و نقاش و نویسنده اند
گه رافائل، گه میکل آنژ آورم
گاه هومر، گه هِرودِت پرورم
گاه کمال الملک آرم پدید
روی صنایع کنم از وی سفید
گاه، قلم در کف دشتی دهم
بر قلمش روی بهشتی دهم
گاه به خیل شعرا لج کنم
خلقت فرزانه ی ایرج کنم
تار دهم در کف درویش خان
تا بدهد بر بدن مرده جان
گاه زنی، همچو قمر پرورم
در دهنش تُنگ شکر پرورم
من کُلُنل را کلنل کرده ام
پنجه ی وی، رهزن دل کرده ام
نام مجازی ش علی نقی است
نام حقیقی ش ابوالموسقی است
دقت کامل شده در ساز او
بی خبرم لیک ز آواز او
پیش خود آموخته آواز را
لیک من آموختمش ساز را
من شده ام ماشِطه ی خط و خال
تا تو شدی همچو بدیع الجمال
من به رخت بردم از آغاز، دست
تا شدم امروز به پای تو، بست
من چو به حسن تو نبردم حسد
نوبر حسن تو به من می رسد
من چو تو را خوب بیاراستم
از پی حظ دل خود خواستم
من گل روی تو نمودم پدید
خار تو بر پای خودِ من خلید
آن که خداوند بود بر سپاه
بر فلک پنجمش آرامگاه
نامش مریخ خداوندِ عزم
کارش پروردن مردان رزم
معبد او ساخته از سنگ و روست
تربیت مرد سلحشور از اوست
بین خدایان به همه غالب است
طاعت او بر همه کس واجب است
با همه ارباب در انداخته
نزد من اما سپر انداخته
خیمه ی جنگش شده بالین من
معرکه اش سینه ی سیمین من
مِغفَرِ او جام شراب من است
نیزه ی او، سیخِ کبابِ من است
بر همه دعوی خدایی کند
وز لب من بوسه گدایی کند
مایل بی عاری و مستی شده
شخص بدان هیمنه دستی شده
بر لب او خنده نمی دید، کس
مشغله اش خوردن خون بود و بس
عاقبت الامر، ادب کردمش
معتدل و صلح طلب، کردمش
صد من از او سیم و زر اندوختم
تاش کمی عاشقی آموختم
حال غرور و ستمش کم شده
مختصری مردکه آدم شده
طبل بزرگش که اگر دم زدی
صلح دُوَل را همه بر هم زدی
گوشه ای افتاده و وارو شده
میزِ غذا خوردن یارو شده
خواهم اگر بیش، لوندی کنم
مفتضحش، چون بز قندی کنم
مسخره ی عالم بالا شود
حاج زکی ، خان خداها شود!
بود به بندِ تو خداوند عشق
خواست نبُرّد گلویت، بند عشق
باش که حالا به تو حالی کنم
دِق دل خود به تو خالی کنم
ثانیه ای چند بر او چشم بست
برقی از این چشم به آن چشم جست
یک دو سه نوبت به رُخش دست برد
گرچه نزَد بر رخِ او دستبرد
کَند بنای دل او را ز بُن
کرد به وی عشق خود انژکسیون
باز جوان، عذر تراشی گرفت
راه تَبری و تحاشی گرفت
گفت که ای دخترک با جمال
تعبیه در نطقِ تو سِحرِ حَلال
با چه زبان از تو تقاضا کنم
شر تو را از سر خو وا کنم؟
گر به یکی بوسه تمام است کار
این لب من آن لب تو هان بیار!
گر بِکشد مهر تو دست از سرم
من سر تسلیم به پیش آورم
گر شوی از من به یکی بوسه سیر
خیز، علی الله، بیا و بگیر
عقل چو از عشق شنید این سخن
گفت که یا جای تو یا جای من
عقل و محبت به هم آویختند
خون ز سر و صورت هم ریختند
چون که کمی خون ز سر عقل ریخت
جست و ز میدان محبت گریخت
گفت برو آن تو و آن یار تو
آن به کف یار تو افسار تو
رو که خدا بر تو مددکار باد!
حافظت از این زن بدکار باد!
********
زهره پی بوسه چو رخصت گرفت
بوسه ی خود از سر فرصت گرفت
همچو جوانی که شبان گاه مست
کوزه ی آب خنک آرد به دست
جست و گرفت از عقب او را به بر
کرد دو پا حلقه بر او چون کمر
داد سرش را به دل سینه جا
به به از آن متکی و متکا
دست به زیر زنخش جای داد
دست دگر بر سر دوشش نهاد
تار دو گیسوش کشیدن گرفت
لب به لبش هشت و مکیدن گرفت
زهره یکی بوسه ز لعلش ربود
بوسه مگو آتش سوزنده بود
بوسه ای از ناف در آمد برون
رفت دگرباره به ناف اندرون
هوش ز هم برده و مدهوش هم
هر دو فتادند در آغوش هم
کوه، صدا داد از آن بانگ بوس
نوبتی عشق فرو کوفت کوس
داد یکی زآن دو کبوتر صفیر
آه که شد کودک ما بوسه گیر!
آن دگری گفت که شادیم شاد
بوسه ده و بوسه ستان شاد باد!
یک وجب از شاخ بجستند باز
بوسه که رد شد بنشستند باز
خود ز شعف بود که این پر زدند
یا ز اسف دست به هم برزدند؟
********
گفت برو! کارِ تو را ساختم
در رهِ لاقیدی ات انداختم
بار محبت نکشیدی، بکش!
زحمت هجران نچشیدی، بچش!
چاشنی وصل ز دوری بود
مختصری هجر ضروری بود
تاس خطِ هجر بیابی همی
با دگران سخت نتابی همی
زهره چو بنمود به گردون صعود
باز منوچهر در آن نقطه بود
مست صفت سست شد اعصاب او
برد در آن حال کمی خواب او
از پس یک لحظه به خمیازه ای
جست ز جا بر صفت تازه ای
چشم چو زآن خواب گران برگشود
غیرِ منوچهرِ شبِ پیش بود
********
دید کمی کوفتگی در تنش
لیک نشاطی به دل روشنش
گفتی از آن عالم ،تن در شده
وارد یک عالم دیگر شده
در دل او هست نشاط دگر
دور و بر اوست بساط دگر
جمله ی اعضای تنش تر شده
قالبش از قلب، سبکتر شده
لحظه ای این گونه تصاریف داشت
پس تنش آسود و عرق واگذاشت
چشم چو بگشود در آن دامنه
دید که جا تر بُود و بچه نِه
خواست رود، دید که دل مانع است
پای هم البته، به دل تابع است
عشقِ شکار از دل او سلب شد
رفت و شکار تپش قلب شد
هیچ نمی کَند از آن چشمه، دل
جانِ دلش گشته بدان متصل
همچو لئیمی که سر سبزه ها
گم کند انگشتریِ پر بها
گویی مانده است در آن جا هنوز
چیزکی از زهره ی گیتی فروز
بر رخ آن سبزه ی نیلی فراش
رفته و مانده ست به جا، جای پاش
از اثر پا که بر آن هشته بود
سبزه چو او، داغ به دل گشته بود
می دهد اما به طریقی بَدش
سبزه ی خوابیده، نشانِ قدش
گفت که گر گیرمش اندر بغل
نقش رخ سبزه پذیرد خلل
این سر و این سینه و این ران او
این اثر پای دُر افشان او
گر بزنم بوسه بر آن جای پای
سبزه ی خوابیده بجنبد ز جای
حیف بود دست بر این سبزه سود
به که بماند به همان سان که بود
این گره آن است که او بسته است
بر گره ی او نتوان بُرد دست
بسته ی او را به چه دل وا کنم؟
به که بر این سبزه تماشا کنم!
********
آه چه غرقاب مهیبی ست عشق
مهلکه ی پر ز نهیبی ست عشق
غمزه ی خوبان، دلِ عالم شکست
شیر دل است آنکه ازین غمزه رست
شعر از ایرج میرزا
پ ن : شاید باورتون نشه اما بیشتر از سه ساعت وقت گذاشتم که خوانش این شعر و درست کنم
خب خیلی از کلمات و منم معانیش و نمی دونم و طریقه درست خوندش و، اما برای اینکه یاد بگیرم تو سایت واژه یاب میرم و دقیقش و پیدا میکنم
حتما حوصله کنید و این مثنوی و بخونید
ضرر نمی کنید
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشیِ جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کَف، دادند بی شماران
گفتی : به روزگاران مِهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سر خیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست، آواز باد و باران